وقتی قرار است بروی، دل دل نکن.. منتظر نمان... هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند... وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای، یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را ... یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم و باران هایی که بر سرمان بارید و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم.
بهانه برای رفتن زیاد است... این ماندن است که بهانه نمی خواهد، این ماندن است که دل می خواهد، شهامت می خواهد، عشق می خواهد...
حالا هی تو بگو باید بروی، اصلا همه دنیا را جاده بکش، بگو که عشق به درد شعر ها می خورد... و من می ترسم از کسی که دیگر حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند... کسی که می داند به غیر از من، کسی منتظرش نیست اما دلش، هوای پریدن دارد.
وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن، شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده منصرفت کند از رفتن.. شاید نم اشکی ببینی، غباری، خیالی دور در آستانه ویران شدن... شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی: سلام... شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی.
...
تو لبخند بزن... من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم... نمی گویم نرو... اصلا مگر چیزی عوض می شود... فقط یک والله خیرالحافظین می خوانم و به چهار جهت فوت می کنم... حتی اگر دیگر نبینمت، هر شب به خوابت می آیم تا به یادت بیاورم که بی خداحافظی رفتی...
نیلوفر لاری پور/ نیلوفرانه/ چلچراغ۵۵۴
نظرات شما عزیزان: